آیدا در من

پنجره را باز میکنم       احساس قشنگ تو می آید     می نشیند بر پرده...بر دیوار...

من گیج این همه تو         مست مست        کنار می آیم با خودم 

                و با احساس قشنگی که تویی زندگی میکنم

بستری شدن تو بیمارستان

دوست نداشتم از روزهایی که بهم گذشته بنویسم اما خوب هر بخشی از زندگی زیبایی و سختی های خودشو داره پس برات می نویسم عروسکم تا بخونی وبدونی چقدر دوست دارم و برات زحمت کشیدم ،اون شب تلفنی با دکترم حرف زدم خیلی اصرار کرد برای بستری شدن اما من مخالفت کردم دکترمم به ناچار بهم گفت برو نزدیک ترین درمانگاه و سرم بزن و b6 فردا هم بیا مطب ببینمت ،با بابایی و مامان زری رفتیم درمانگاه فشارم هفت بود سریع سرم وصل کردنو و امپول اما واقعا بی فایده بود بعد از تموم شدن سرم من حالم خیلی بد شد به شدت میلرزیدم چند تا پتو انداختن روم و مامان و زری و بابایی منو محکم گرفته بودن تو بغلشون اما من همچنان میلرزیدم ازشون خواهش کردم منو ببرن خونه ،برگشتیم خونه و من یه د...
28 دی 1394

تهران

اوایل ابان بود من روزای خوبی نداشتم ویار اذیتم میکرد البته هنوز خیلی شدید نشده بود ،یه روز بابایی اومده و گفت باید برم تهران ماموریت ده روز ،راستش عروسکم منو بابایی تا حالا اصلا نشده از هم جدا باشیم اونم ده روووووز ،خوب طبیعی بود تو اون شرایط ناراحت شدم ،اما بابایی گفت من تو و نی نی جوووونمو تنها نمی ذارم شما هم با من میاین ،اولش مخالفت کردم چون واقعا حالم خوب نبود اما این بابای بلا انقد اصرار کرد که من راضی شدم ،قرار شد من برم خونه عمو بابایی که تهرانن بابایی هم شبا هتل نمونه و بیاد اونجا پیش من ،خوب راستش من عمو احمد و زن عمو پریوش بابایی رو خیلی می دوستم  فوق العاده مهربووونن ما رو مثل بچه های خودشون دوست دارن برای همین خوشحال...
28 دی 1394

یه جشن سه نفره

عروسک خوشگلم قرار بود تو این پست کلی عکس بذارم ،اما فعلا تصمیم گرفتم تا دیر نشده فقط بنویسم بعد سر فرصت میام و همه عکسها رو برات میذارم ،بعد از پونزده مهر زندگی منو بابایی عوض شد خوب من روزای اول خیلی بهم ریخته بودم راستش همه برنامه هامو بهم ریخته بودی انتظار نداشتم انقد زود بیای تازه میخواستم اقدام کنم برا تعیین جنسیتت اما حالا تو دل من بودی و من مونده بودم با کلی حسهای بهم ریخته  ،اما زووود به خودم اومدم و خداروشکر کردم به خاطر وجودت برای همینم تصمیم گرفتم بابایی رو سورپرایز کنم از صبح که پاشدم خونه رو مرتب کردم وبرای شب شام درست کردمو کلی هم خونه رو تزیین کردم یه سمت رو ابی و یه سمت صورتی چون نمی دونستم شما خوشگلم چی هستی ،بعدشم ب...
28 دی 1394

روزی که فهمیدم مامان شدم

خیلی دوست داشتم زودتر از اینها بیام و بنویسم ،اما خوب نشد ،چون اصلا حال خوبی نداشتم ،ولی عزیزکم سعی میکنم همه چی رو برات بنویسم تا به یادگار بمونه من و بابایی پنج سال از ازدواجمون میگذشت توی این پنج سال اصلا به بچه دار شدن فک نمی کردیم ،اما بعد از این مدت احساس کردم دیگه وقتشه شما خوشگلم بیایی ،تو این مدت خیلی پشت سرمون حرف میزدن اما برام مهم نبود دلم میخواد همیشه هر جور خودم دوست دارم زندگی کنم امیدوارم تو هم در اینده همین طور باشی گلم ،خلاصه از اول تابستون ۹۴شروع کردم رفتن دکتر و ازمایش دادن که تو ازمایشها مشخص شد یه کوچولو ویتامینها و سیستم ایمنی بدنم پایینه خیلی ناراحت شدم ، شروع کردم قرص و ویتامین مصرف کردن که خداروشکر خیلی زووود خو...
27 دی 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آیدا در من می باشد