روزی که فهمیدم مامان شدم
خیلی دوست داشتم زودتر از اینها بیام و بنویسم ،اما خوب نشد ،چون اصلا حال خوبی نداشتم ،ولی عزیزکم سعی میکنم همه چی رو برات بنویسم تا به یادگار بمونه من و بابایی پنج سال از ازدواجمون میگذشت توی این پنج سال اصلا به بچه دار شدن فک نمی کردیم ،اما بعد از این مدت احساس کردم دیگه وقتشه شما خوشگلم بیایی ،تو این مدت خیلی پشت سرمون حرف میزدن اما برام مهم نبود دلم میخواد همیشه هر جور خودم دوست دارم زندگی کنم امیدوارم تو هم در اینده همین طور باشی گلم ،خلاصه از اول تابستون ۹۴شروع کردم رفتن دکتر و ازمایش دادن که تو ازمایشها مشخص شد یه کوچولو ویتامینها و سیستم ایمنی بدنم پایینه خیلی ناراحت شدم، شروع کردم قرص و ویتامین مصرف کردن که خداروشکر خیلی زووود خوووب شدم ،شهریور با بابایی دو تایی رفتیم شمال واقعا خوش گذشت ،وقتی برگشتیم من رفتم دوباره ازمایش و دکتر ،جواب همه ازمایشها خوب بود دقیقا یادمه ۲۷شهریور بود که خانوم دکتر بهم گفت دخترم می تونی الان اقدام کنی برای بارداری اما من خیلی محکم گفتم نه من الان نمیخوام باشه عید من میخوام اون موقعه حامله بشم خانوم دکترم خندید و گفت قرار نیست که به این زودی باردار بشی شما اقدام کن ایشالاه که عید بارداری ،وقتی از اتاق اومدم بیرون و جریانو به بابایی گفتم بابایی هم گفت خانوم دکتر راست میگه ،خلاصه من تو اون روزا خیلی درگیر بودم میخواستم عمو عماد و زن عمو عاطفه رو پاگشا کنم زیاد موضوع نی نی دار شدن برام جدی نبود ،۲مهر عمو عماد رو پاگشا کردم ،اینم بگم که سالگرد ازدواج من و بابایی ۱مهر،چون یک مهر درگیر تدارک مهمونی فردا بودم گذاشتم بعد مهمونی سالگرد بگیریم ،این شد که ۳مهر من لباس عروس قدیمی مامان زری رو پوشیدمو یه جشن خودمونی گرفتم خیلی خوش گذشت ،از اون شب به بعد همش یه احساس بدی داشتم خیلی خسته و کسل بودم حس تهوع و....به بابایی گفتم کلی خندید گفت مگه میشه مگه داریم...تو توهم زدی داری به خودت تلقین میکنی بارداری تو رو خدا فک نکن انقد ،منم گفتم اصلا من به نی نی دار شدن فک نمیکنم چون من میخوام عید حامله بشم ،روزها گذشت و من حالم بدتر میشد ۱۵مهر تولد خاله مهرانگیز بود صبح پاشدم بهش زنگ زدمو تبریک گفتم بعدم رفتم تو اشپزخونه تا نهار قورمه سبزی بذارم اما به نظرم گوشت بو میداد سبزی بو میداد....اول گفتم بابایی راست میگه توهم زدم اما بعدش دیدم نه انگار حسم درست میگه ،دو تا بی بی چک از قبل خریده بودم زودی رفتم یکیشو گذاشتم به محض اینکه گذاشتم دو تا خط قرمز شد گفتم خوب خرابه بذار یکی دیگه امتحان کنم دومی هم به سرعت نور دو خطه شد ،هنگ کرده بودم باورم نمیشد گفتم نه اینا خرابه بذار بگم علی یه دونه خوبشو بخره زودی زنگیدم بابایی و گفتم برام یه بی بی چک خوب بخر زوووودم بیار ،بابایی هم غش کرد از خنده و گف چشم ،یه ربع بعد بابایی اومد خونه با حالت خنده گفت باز که توهم زدی بی بی چک میخوای چه کار کنی بذار یه ماه بشه بعد الان که چند روزه حرصم در اومده بود زود دو تا بی بی قبل رو نشونش دادم گفتم این یعنی چی ،گفت خوب یعنی منفیه دیگه ،البته طفلی خوب اصلا تا حالا بی بی چک ندیده بود و نمی دونست چه جوری کار میکنن باهاش منم دیدم توضیحات بی فایده رفتم بی بی جدید رو تست کنم ،وااااای اونم به سرعت نوووور دو تا خط قرررررمز شد ،من مثل دیوونه ها شدم پاهام میلرزید نفسم بالا نمی یومد گریم گرفته بود حس میکردم همه چی بهم ریخته شده از دستشویی اومدم بیرون به بابایی گفتم مثبته ،همیشه تو ذهنم بود روزی که میفهمم حاملم بابایی رو سورپرایز کنم ،ولی خوب انقد شوک بودم که مغزم کار نمیکرد ،بابایی هم تا شنید مثبت مثل پسر بچه ها بالا و پایین میپرید خوشحالی میکرد اومد منو گرف تو بغلشووو بوسید منم زار زار گریه میکردم بابایی شیطون هم زود دوربینو برداشت و شروع کرد فیلم گرفتنو خندوندن من،اما وقتی دید من خیلی مضطربمو شوک شدم گفت پاشو بریم اورژانسی ازمایش خون بده مطمئن شو ،منم بدو بدو حاضر شدمو رفتیم ازمایش ،گفتن جواب دو ساعت بعد اماده میشه ،چه دو ساعتی بود قلبم به شدت میزد نمی دونم شاید خیلی به زندگی دو نفره عادت کرده بودم شاید باور نمیشد قرار یه نی نی ناز بیاد پیشم ،با بابا اومدیم خونه بعد یه ساعت اینترنتی جواب رو دیدم بعله بتا ۳۶۷ بود سریع حاضر شدمو به بابایی گفتم بریم دکتر حالا این باباجونت بود که شوک شده بود میگف الان یعنی چی مثبته خلاصه رفتیم دکتر و تا دکتر منو دید چون تازه پیشش بودم ۱۸روز قبل یادش بود گف چی شده دخترم منم ازمایشو گذاشتم جلوش دکتر تا باز کرد با تعجب پرسید حامله ای!!!!!منم گفتم بعله چرا انقد زووود منم عید میخواستم خانوم دکتر هم لبخند زدو گفت چه خوب خدارو هم شکر کن همه سالها انتظار میکشن تو به این راحتی باردار شدی ،اومدم بیرون بابایی چشاش به دهن من بود گف چی شد گفتم هیچی میخواستی چی بشه بابا شدی،وااای اصلا اون لحظه قیافش دیدنی بود انقد خوشحال بود که حد نداشت دلش میخواس به همه خبر بده اما من نذاشتم گفتم بذار بریم سونو گرافی ببینیمش صدای قلبشو بشنویم بعد شاید حاملگی پوچ باشه اصلا ،اولش مثل یه پسر خوب قبول کرد اما بعدش گف نه باید به مامان تو بگیم که بدونه و مراقبت باشه خلاصه کلی اصرار کرد منم قبول کردم بابایی خوشحال هم رفت شیرینی خرید و رفتیم خونه مامان زری از راه که رسیدیم همه پرسیدن شیرینی به چه مناسبت منم گفتم همین جوری همون جا تلفنم زنگید من رفتم تو اتاق جواب بدم که یهو دیدم مهسا اومد و خوشحاااال منو بوسید گفت شیطون مبارک باشه منم مات و مبهوت تلفنو قطع کردمو اومدم بیرون دیدم مامان و بابا خوشحاااال منو بوسیدنو تبریک گفتن علی هم نیشش تا بنا گوووووش باز ،با تعجب پرسیدم گفتی علی هم گف اره طاقت نداشتم منم یکم حرصم در اومد گفتم نامرد میذاشتی منم بیام بعد ،ولی خوب وقتی دیدم خیلی ذوق زده دیگه دلم نیومد دعواش کنم اینجوری شد که مامان زری و بابا محمود و خاله مهسا فهمیدن همونجا هم زنگ زدن خاله مهرانگیز و خبر دادن مهرانگیز هم کلی خوشحال شد ولی از همه قول گرفتم به کسی نگن تا برم سونو گرافی و فندوق رو ببینم ،اینم از پونزده مهر سال نودو چهار ما ،برمیگردم به زودی و عکسای اون روز رو میذارم نی نی جوووون خوووووشگلم