بستری شدن تو بیمارستان
دوست نداشتم از روزهایی که بهم گذشته بنویسم اما خوب هر بخشی از زندگی زیبایی و سختی های خودشو داره پس برات می نویسم عروسکم تا بخونی وبدونی چقدر دوست دارم و برات زحمت کشیدم ،اون شب تلفنی با دکترم حرف زدم خیلی اصرار کرد برای بستری شدن اما من مخالفت کردم دکترمم به ناچار بهم گفت برو نزدیک ترین درمانگاه و سرم بزن و b6 فردا هم بیا مطب ببینمت ،با بابایی و مامان زری رفتیم درمانگاه فشارم هفت بود سریع سرم وصل کردنو و امپول اما واقعا بی فایده بود بعد از تموم شدن سرم من حالم خیلی بد شد به شدت میلرزیدم چند تا پتو انداختن روم و مامان و زری و بابایی منو محکم گرفته بودن تو بغلشون اما من همچنان میلرزیدم ازشون خواهش کردم منو ببرن خونه ،برگشتیم خونه و من یه د...
نویسنده :
مامان و بابا
15:29