تهران
اوایل ابان بود من روزای خوبی نداشتم ویار اذیتم میکرد البته هنوز خیلی شدید نشده بود ،یه روز بابایی اومده و گفت باید برم تهران ماموریت ده روز ،راستش عروسکم منو بابایی تا حالا اصلا نشده از هم جدا باشیم اونم ده روووووز،خوب طبیعی بود تو اون شرایط ناراحت شدم ،اما بابایی گفت من تو و نی نی جوووونمو تنها نمی ذارم شما هم با من میاین ،اولش مخالفت کردم چون واقعا حالم خوب نبود اما این بابای بلا انقد اصرار کرد که من راضی شدم ،قرار شد من برم خونه عمو بابایی که تهرانن بابایی هم شبا هتل نمونه و بیاد اونجا پیش من ،خوب راستش من عمو احمد و زن عمو پریوش بابایی رو خیلی می دوستم فوق العاده مهربووونن ما رو مثل بچه های خودشون دوست دارن برای همین خوشحال بودم که دارم میرم پیششون ،اما مامان زری و خاله جوووونها نگران بودن میگفتن بمون پیشمون با این حالت میخوای کجا بری ،اما بابایی مگه دلش طاقت میورد از ما جدا باشه به مامانم اینا قووول داد که مراقبمه ،روز موعود رسید و ما با هواپیما رفتیم تهران ،واااای وقتی رسیدیم خونه عمووو جووون اینا باید بودی می دیدی انقد ذوووق زده بودن کلی بغلم کردنو تبریک گفتن خوشحال بودن که داره براشون نوه میاد تا اینجا همه چی خوب بود اما دیگه روزاااای بد شروع شد من حالم خیلی بد شد طفلک زن عمو رو کلی اذیت کردم هر روز من میگفتم چی درست کنن وقتی هم درست میکردن نمی تونستم بخورم از صبح تا شب تو اتاق افتاده بود عمو و زن عمو هم مثل پروانه دورم مراقبم بودنو غصه میخوردن بابایی هم کلی ترسیده بود اصرار میکرد بیا با اولین پرواز بفرستمت پیش مامانت اینا اما من توان بلند شدن و برگشت رو نداشتم یه شب انقد بالا اوردم که اخرش خووون بالا میوردم خیلی ترسیده بودم ضعیف شده بودم اصلا فکر این روزا رو نمیکردم همش میگفتم حامله بشم چه حالی کنم ولی حالا داشتم میمردم اون ده روز با این که عمو و زن عمو خیلی مراقبم بودن به اندازه ده سال برام گذشت ،هر چی هم بابایی میگفت بیا بریم دکتر من قبول نکردم اخه من جایی رو اونجا بلد نبودم بعدم راستش من فقط دکتر خودمو قبول دارم ،راستی خانوم دکتر خودم برای هفته شش سونوگرافی نوشته بود من اول به بابایی گفتم وقتی برگشتیم میریم اما بابا قبول نکرد گفت من از همکارای تهران پرسیدم همه گفتن دکتر شاکری بیمارستان پاستورنو خیلی عاااالیه میبرمت اونجا ،منم قبول کردم اخه خیلی استرس داشتم دلم میخواست ببینمت صدای قلبتو بشنوم ،روز پنج ابان بابایی صبح ساعت پنج رفت بیمارستان قرار شد وقت بگیره بعد زنگ بزنه من برم،بابایی زنگید گفت ساعت نه اینجا باش منم با اون حال داغونم حاضر شدمو رفتم اصلا نمی تونستم رو پاهام وایستم وقتی رسیدم بیمارستان دیدم بابایی خوشحال منتظرمه رفتیم داخل من انقد بدحال بودم که برا اولین بار اصلا برام مهم نبود مردم چی میگن خیلی راحت رو صندلیها دراز کشیدم همه نگاه میکردن خلاصه یکم طوووول کشید تا نوبتمون شد وقتی رفتیم داخل کلی استرس داشتم میترسیدم نکنه نباشی نکنه قلبت نزنه خوابیدمو اقای دکتر شروع کرد بررسی کردن بابایی هم فیلم میگرفت بعد از چند لحظه سکوت اقای دکتر صدای قلب تو خوشگلمو گذاشت واااای وصف نشدنیه تو اون حال بدم ناخوداگاه گریم گرفت چه صدای قشنگی باور نمیشد یعنی الان تو دل منی مال خودمی وااای خیلی خوووب بود اقای دکتر گفت جنین سالم رویئت شدبا ضربان قلب منظم وسن جنین شش هفته و دو روز ضربان قلبتم۱۴۸ کلی خوشحال بودم که دیدمت با بابایی اومدیم بیرون و سریع ماشین گرفتیمو برگشتیم خونه عمو جون ،اونا از اینکه شما سالم بودی کلی ذوق کردن ،دیگه من به بابایی گفتم بهتره به همه خبر بدیم که جیگر طلا داره میاد ،برای همین تصمیم گرفتیم تو تلگرام برای مامان نسرین ،مامان بابایی عکس سونوگرافیتو بفرستیم و به زن عمو عاطفه بگیم فیلم بگیره البته طفلی زن عمو عاطفه خبر نداشت قضیه چیه ولی خوب قبول کرد برامون فیلم بگیره ما هم عکستو فرستادیمو بعد از چند دقیقه زن عمو تو تلگرام برامون فیلم رو فرستاد همه خوشحال شده بودن از اومدن شما بعدم کلی زنگ و تبریک عمو دانیال و زن عمو زهرا زنگ زدن خلاصه هم خوشحااال شدن از اومدن شما،بعد از اون روز حالم من هر لحظه بدتر میشد تا اینکه بابایی گفت من حتما دو روز اخر ماموریت رو باید شبها هتل بمونم ولی هماهنگ کردم که تو رو هم ببرم چون نگران حالتم این شد که دو روز اخر رو ما رفتیم هتل،عمو و زن عمو خیلی ناراحت بودن ولی منم کلی شرمندشون بودم کلی اذیتشون کرده بود موندم چه جوری جبران کنم براشون ،از اون دو روز دلم نمیخواست بنویسم دو روزی که به اندازه یک عمر برام گذشت از صبح تا شب مثل جنازه ها افتاده بودم تو هتل نمی تونستم پاشم هیچی هم نمیخوردم فقط بالا میوردم چه روزای سختی بود همش تنهایی تو اتاق گریه میکردم با تمام وجود غربتو حس کردم دلم میخواس برم پیش مامانمو خواهرام دلم براشون تنگ شده بود بهشون احتیاج داشتم ،بابایی هم کلی ناراحتو و عصبی بود همش میگفت نباید میوردمت اشتباه کردم ولی بی فایده بود حالا من اونجا بودم وداشتم جون میدادم تنهایی خیلی عذابم میداد حس بدی بود خیلی بد تا اینکه اون دو روز گذشت و من خوشحال ساکها رو بستم که برگردیم مشهد ،ساعت هشت صبح سریع رفتیم فرودگاه من خیلی داغون بودم نمیتونستم راه برم رو صندلیها نشستمو بابایی رفت دنبال کارا ،نمیتونستم بشینم رو چمدون سرم گذاشتم اروم اروم اشکام میومد پایین دلم میخواست داد بزنم حس خفگی داشتم از اون همه درد و تنهایی خسته بودم خیلی خسته ،بالاخره بابایی اومد و گفت متاسفانه اسممون تو لیست نیست اخه ما پرواز رو اینترنتی خریده بودیم باورم نمیشد یعنی چی دیگه اشکام میریخت به علی التماس کردم یه کاری بکنه من دیگه نمیتونم یه لحظه اونجا بمونم علی ارومم کرد و گفت نگران نباشم بعد از کلی صحبت مشخص شد کسی که ما اینترنتی ازش خریدیم اسم مارو رد نکرده و قرار شد پولمونو پس بدن در ضمن همون پرواز دو ساعت تاخیر خورده بود ،من دیگه داشتم دیوونه میشدم خیلی عصبی بودم طفلک بابایی همش اینور و اونور میزد تا تونست دو تا بلیط برا همون لحظه بگیره دیگه ما اخرین نفرات بودیم بدو بدو رفتیمو سوار هواپیما شدیم چه حس خوبی بود حس ازادی داشتم میخواستم برگردم پیش خونوادم حس امنیت حس ارامش خیلی خوب بود بابایی کلی رفت با مهماندار حرف زد که خانومم حامله ویار شدید داره بهترین صندلی رو بدین و....خداروشکر یه ساعت تموم شد و رسیدیم مشهد کلی ارامش پیدا کردم حس کردم اینجا دیگه جام امنه ،از فرودگاه یه راست رفتیم خونه مامانمم کلی بغلشون کردم وای خیلی دلم تنگ شده بود طفلکا حال منو که دیدن ترسیدن اما خوب من امادشون کردم که هر چی رو به شب بره من بدترم میشم ،همین طورم شد بعدازظهر خیلی خراب بودم بابایی با دکتر تماس گرفت و دکترم گفت باید بستری بشه ،خوووب این پست طولانی شد بقیشو تو پست بعد مینوسم گرچه مرور این خاطرات عذابم میده ،ولی دلم میخواد بدونی چقدر برات زحمت کشیدم دخترم خوووشگلم