آیدا در من

تهران

1394/10/28 10:15
نویسنده : مامان و بابا
118 بازدید
اشتراک گذاری

اوایل ابان بود من روزای خوبی نداشتم ویار اذیتم میکردسبز البته هنوز خیلی شدید نشده بود ،یه روز بابایی اومده و گفت باید برم تهران ماموریت ده روزتعجب ،راستش عروسکم منو بابایی تا حالا اصلا نشده از هم جدا باشیم اونم ده روووووزتعجب،خوب طبیعی بود تو اون شرایط ناراحت شدم ناراحت،اما بابایی گفت من تو و نی نی جوووونمو تنها نمی ذارم شما هم با من میاین ،اولش مخالفت کردم چون واقعا حالم خوب نبود اما این بابای بلا انقد اصرار کرد که من راضی شدم چشمک،قرار شد من برم خونه عمو بابایی که تهرانن بابایی هم شبا هتل نمونه و بیاد اونجا پیش من ،خوب راستش من عمو احمد و زن عمو پریوش بابایی رو خیلی می دوستم قلب فوق العاده مهربووونن ما رو مثل بچه های خودشون دوست دارن قلببرای همین خوشحال بودم که دارم میرم پیششونلبخند ،اما مامان زری و خاله جوووونها نگران بودن میگفتن بمون پیشمون با این حالت میخوای کجا بری نگران،اما بابایی مگه دلش طاقت میورد از ما جدا باشه به مامانم اینا قووول داد که مراقبمهبغل ،روز موعود رسید و ما با هواپیما رفتیم تهران ،واااای وقتی رسیدیم خونه عمووو جووون اینا باید بودی می دیدی انقد ذوووق زده بودن کلی بغلم کردنوبغل تبریک گفتن خوشحال بودن که داره براشون نوه میادقلب تا اینجا همه چی خوب بود اما دیگه روزاااای بد شروع شد من حالم خیلی بد شدسبز طفلک زن عمو رو کلی اذیت کردم هر روز من میگفتم چی درست کنن وقتی هم درست میکردن نمی تونستم بخورم از صبح تا شب تو اتاق افتاده بود عمو و زن عمو هم مثل پروانه دورم مراقبم بودنو غصه میخوردن ناراحتبابایی هم کلی ترسیده بود اصرار میکرد بیا با اولین پرواز بفرستمت پیش مامانت اینا ناراحتاما من توان بلند شدن و برگشت رو نداشتم یه شب انقد بالا اوردمسبز که اخرش خووون بالا میوردم خیلی ترسیده بودم ضعیف شده بودم اصلا فکر این روزا رو نمیکردم همش میگفتم حامله بشم چه حالی کنم ولی حالا داشتم میمردمنگران اون ده روز با این که عمو و زن عمو خیلی مراقبم بودن به اندازه ده سال برام گذشت خنثی،هر چی هم بابایی میگفت بیا بریم دکتر من قبول نکردم اخه من جایی رو اونجا بلد نبودم بعدم راستش من فقط دکتر خودمو قبول دارم ،راستی خانوم دکتر خودم برای هفته شش سونوگرافی نوشته بود من اول به بابایی گفتم وقتی برگشتیم میریم اما بابا قبول نکرد گفت من از همکارای تهران پرسیدم همه گفتن دکتر شاکری بیمارستان پاستورنو خیلی عاااالیه میبرمت اونجا ،منم قبول کردم اخه خیلی استرس داشتم دلم میخواست ببینمت صدای قلبتو بشنوم قلب،روز پنج ابان بابایی صبح ساعت پنج رفت بیمارستان قرار شد وقت بگیره بعد زنگ بزنه من برم،بابایی زنگیدبه من زنگ بزن گفت ساعت نه اینجا باش منم با اون حال داغونم حاضر شدمو رفتم اصلا نمی تونستم رو پاهام وایستم وقتی رسیدم بیمارستان دیدم بابایی خوشحال منتظرمهنیشخند رفتیم داخل من انقد بدحال بودم که برا اولین بار اصلا برام مهم نبود مردم چی میگن خیلی راحت رو صندلیها دراز کشیدم همه نگاه میکردنتعجب خلاصه یکم طوووول کشید تا نوبتمون شد وقتی رفتیم داخل کلی استرس داشتم میترسیدم نکنه نباشی نکنه قلبت نزنه خوابیدمو اقای دکتر شروع کرد بررسی کردن بابایی هم فیلم میگرفت بعد از چند لحظه سکوت اقای دکتر صدای قلب تو خوشگلمو گذاشت واااای وصف نشدنیه قلبتو اون حال بدم ناخوداگاه گریم گرفت گریهچه صدای قشنگی باور نمیشد یعنی الان تو دل منی قلبمال خودمیقلب وااای خیلی خوووب بودقلب اقای دکتر گفت جنین سالم رویئت شدبا ضربان قلب منظم وسن جنین شش هفته و دو روز ضربان قلبتم۱۴۸ قلبکلی خوشحال بودم که دیدمت با بابایی اومدیم بیرون و سریع ماشین گرفتیمو برگشتیم خونه عمو جون ،اونا از اینکه شما سالم بودی کلی ذوق کردنلبخند ،دیگه من به بابایی گفتم بهتره به همه خبر بدیم که جیگر طلا داره میاد ،برای همین تصمیم گرفتیم تو تلگرام برای مامان نسرین ،مامان بابایی عکس سونوگرافیتو بفرستیم و به زن عمو عاطفه بگیم فیلم بگیره البته طفلی زن عمو عاطفه خبر نداشت قضیه چیه ولی خوب قبول کرد برامون فیلم بگیره ما هم عکستو فرستادیمو بعد از چند دقیقه زن عمو تو تلگرام برامون فیلم رو فرستاد همه خوشحال شده بودن از اومدن شما بعدم کلی زنگ و تبریک خجالتعمو دانیال و زن عمو زهرا زنگ زدن خلاصه هم خوشحااال شدن از اومدن شما،لبخندبعد از اون روز حالم من هر لحظه بدتر میشد سبزتا اینکه بابایی گفت من حتما دو روز اخر ماموریت رو باید شبها هتل بمونم ولی هماهنگ کردم که تو رو هم ببرم چون نگران حالتم این شد که دو روز اخر رو ما رفتیم هتل،عمو و زن عمو خیلی ناراحت بودنناراحت ولی منم کلی شرمندشون بودم کلی اذیتشون کرده بود موندم چه جوری جبران کنم براشون ،از اون دو روز دلم نمیخواست بنویسم دو روزی که به اندازه یک عمر برام گذشت از صبح تا شب مثل جنازه ها افتاده بودم تو هتل نمی تونستم پاشم هیچی هم نمیخوردم فقط بالا میوردم سبزچه روزای سختی بود همش تنهایی تو اتاق گریه میکردم گریهبا تمام وجود غربتو حس کردم دلم میخواس برم پیش مامانمو خواهرام دلم براشون تنگ شده بود بهشون احتیاج داشتمناراحت ،بابایی هم کلی ناراحتو و عصبی بودعصبانی همش میگفت نباید میوردمت اشتباه کردم ناراحتولی بی فایده بود حالا من اونجا بودم وداشتم جون میدادم تنهایی خیلی عذابم میداد حس بدی بود خیلی بد گریهتا اینکه اون دو روز گذشت و من خوشحال ساکها رو بستم که برگردیم مشهد ،ساعت هشت صبح سریع رفتیم فرودگاه من خیلی داغون بودم نمیتونستم راه برم رو صندلیها نشستمو بابایی رفت دنبال کارا ،نمیتونستم بشینم رو چمدون سرم گذاشتم اروم اروم اشکام میومد پایین دلم میخواست داد بزنم گریهحس خفگی داشتم از اون همه درد و تنهایی خسته بودم خیلی خستهناراحت ،بالاخره بابایی اومد و گفت متاسفانه اسممون تو لیست نیست اخه ما پرواز رو اینترنتی خریده بودیم باورم نمیشد یعنی چی تعجبدیگه اشکام میریخت به علی التماس کردم یه کاری بکنه من دیگه نمیتونم یه لحظه اونجا بمونم علی ارومم کرد و گفت نگران نباشم بعد از کلی صحبت مشخص شد کسی که ما اینترنتی ازش خریدیم اسم مارو رد نکرده و قرار شد پولمونو پس بدن در ضمن همون پرواز دو ساعت تاخیر خورده بود ،من دیگه داشتم دیوونه میشدم خیلی عصبی بودمعصبانی طفلک بابایی همش اینور و اونور میزد تا تونست دو تا بلیط برا همون لحظه بگیره دیگه ما اخرین نفرات بودیم بدو بدو رفتیمو سوار هواپیما شدیم چه حس خوبی بود لبخندحس ازادی داشتم میخواستم برگردم پیش خونوادم حس امنیت حس ارامش خیلی خوب بودخجالت بابایی کلی رفت با مهماندار حرف زد که خانومم حامله ویار شدید داره بهترین صندلی رو بدین و....خداروشکر یه ساعت تموم شد و رسیدیم مشهد کلی ارامش پیدا کردم حس کردم اینجا دیگه جام امنه ،از فرودگاه یه راست رفتیم خونه مامانمم کلی بغلشون کردم بغلوای خیلی دلم تنگ شده بود طفلکا حال منو که دیدن ترسیدن اما خوب من امادشون کردم که هر چی رو به شب بره من بدترم میشم ،همین طورم شد بعدازظهر خیلی خراب بودم بابایی با دکتر تماس گرفت و دکترم گفت باید بستری بشهتعجب ،خوووب این پست طولانی شد بقیشو تو پست بعد مینوسم گرچه مرور این خاطرات عذابم میده ناراحت،ولی دلم میخواد بدونی چقدر برات زحمت کشیدم دخترم خوووشگلمقلب

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آیدا در من می باشد