آیدا در من

بستری شدن تو بیمارستان

1394/10/28 15:29
نویسنده : مامان و بابا
163 بازدید
اشتراک گذاری

دوست نداشتم از روزهایی که بهم گذشته بنویسم اما خوب هر بخشی از زندگی زیبایی و سختی های خودشو داره پس برات می نویسم عروسکم تا بخونی وبدونی چقدر دوست دارم و برات زحمت کشیدمقلب ،اون شب تلفنی با دکترم حرف زدم خیلی اصرار کرد برای بستری شدن اما من مخالفت کردم دکترمم به ناچار بهم گفت برو نزدیک ترین درمانگاه و سرم بزن و b6 فردا هم بیا مطب ببینمت ،با بابایی و مامان زری رفتیم درمانگاه فشارم هفت بود سریع سرم وصل کردنو و امپول اما واقعا بی فایده بود بعد از تموم شدن سرم من حالم خیلی بد شدسبز به شدت میلرزیدم چند تا پتو انداختن روم و مامان و زری و بابایی منو محکم گرفته بودن تو بغلشون اما من همچنان میلرزیدم ازشون خواهش کردم منو ببرن خونه ،برگشتیم خونه و من یه دفعه شروع کردم استفراغ کردنسبز خیلی بد بود خاله مهسا و بابا محمود نگران بودند و غصه میخوردند ولی خوب از دست هیچ کس هیچ کاری هم بر نمیومد ،به هر بدبختی بود شب رو صبح کردیم فردا ظهر ساعت سه بابایی اومد دنبالم و با مامان زری رفتیم دکتر ،به محض اینکه رفتم تو اتاق خانوم دکتر با تعجب نگاهم کرد و گفت اصلا جای بحث نیست باید همین الان بیمارستان بستری شیناراحت من تو اون حالت التماس میکردم ولی دکتر گوش نمیداد نامه بستری رو نوشت و گفت همین الان برو بیمارستان منم به ناچار پذیرفتم ،اومدم بیرون و با مامان زری و بابایی راهی بیمارستان شدیم و بابایی رفت کارای بستری رو انجام داد متاسفانه اون روز اتاق خصوصی نبود و گفتن فردا ظهر بهتون اتاق خصوصی میدیم چاره ای نبود جز قبول کردن رفتیم تو بخش و من بستری شدم لباسامو عوض کردم بابا و مامان زری هم تو اتاق بودن که پرستار اومد انژوکت بزنه وااااای برزخی بود به هر بدبختی بود رگ پیدا کرد و زد و من فقط اشک میریختمگریه بعد از اون اومدن خون بگیرن نمی تونست خون بگیره میگفت رگات ضعیفه انقد سوزنو پیچوند تو دستم که دیگه مامان زری صداش در اومد و گفت خواهشا ولش کنین نمیخوایم خون بگیرین منم که فقط گریه میکردمو به بابایی التماس میکردم منو ببر گریه،بالاخره اومدن و بابایی رو بیرون کردن و من موندم و مامان زری بیچاره ،نمی دونی چقدر زحمت برات کشیده،چه شبی بود من همش بالا میوردم سبزسرمها و امپول ها هم بی فایده بود مرتب زنگ پرستاری رو میزدم اما اونا هم خسته شده بودن میومدن میگفتن چه کارت کنیم کلی دارو تزریق کردیم دیگه نمیشه کاری کرد منم گریه میکردم و التماس ،ساعتها نمیگذشتن اصلا این عقربه ها حرکت نمیکردن خدااااا دیگه جووون نداشتم انقد بالا اورده بودم که دیگه معدم خالی خالی بود ولی بازم حالم بد میشد دیگه نمیتونستم تحمل کنم انقد درد کشیده بودم که دیگه تحمل نداشتم همش بی تابی میکردم مامان زری مهربون هم بالای سرم اشک میریخت منم فقط میگفتم خدا راحتم کن دیگه نمیتونم به مامان التماس کردم بره بگه بیان یه چیزی بزنن بهم ،مامان رفت و با پرستار برگشت التماسش کردم ولی پرستار گفت بیشتر از میزانش دارو گرفتی منم گریه میکردمو به مامان زری میگفتم پس امپول هوا بزنن راحتم کننگریه ،خلاصه اون شب برزخی تموم شد و صبح شد البته تا صبح دو بار ازم خ‌‌‌‌‌ون گرفتن برای ازمایش، صبح دکترم اومد برای ویزیت و دیدن جواب ازمایشها ،از دکترم خواهش کردم مرخصم کنه اخه من از بیمارستان متنفرم اما دکترم قبول نکرد و وقتی جواب ازمایش دید عصبی شد گف پتاسیم بدنت وحشتناک پایینه و خطر داره برای قلب و مغز خودتناراحت ، سریع دستور داد بهم امپول پتاسیم تزریق بشه وگفت فعلا اجازه ترخیص نیست ،وااای باورم نمیشد انگار گیر کرده بودم نه راه پس بود نه پیش داشتم دیوونه میشدمعصبانی ،بعد از اون مامان نسرین و بابا محسن و زن عمو عاطفه اومدن دیدنم ،وقتی رفتن اومدن و گفتن اتاق خصوصی حاضره بیایین برین منم خوشحال بدو بدو پاشدم که بریم ،رفتیم اتاق خصوصی حالا راحت بابایی هم اومد پیشم طفلک بابایی کلی ناراحت من بودناراحت چشاش پر از غصه بود همش میگفت بمیرم کاش من به جای تو بودمناراحت ،ولی خوب هیچکس هم نمی تونست شرایط منو درک کنه،با تزریق پتاسیمها حالم بهتر شد مرتب هم ازم میومدن خون میگرفتن و ازمایش میکردن،خاله مهسا و بابا محمود هم اومدن پیشم ،از نگاه همشون میشد فهمید چقدر نگران و ناراحتنناراحت ولی من اصلا شرایطی نداشتم که بتونم خودمو خوب نشون بدم، زن دایی بابا هم اومد دیدنم طفلک خودش حامله بود ، خاله مهسا اصرار داش اون شب پیشم باشه و مامان زری بره استراحت بابایی هم اصرار ،میگفت اتاق خصوصی گرفتم خودم باید پیشش باشم اما بالاخره خاله مهسا موفق شد ،بابایی تا نه شب با خاله مهسا بودن پیشم ساعت نه شب بابا به زور و دعوا رفتعصبانی ،خاله مهسا جون هم کلی زحمتش دادم و خستش کردم ،خاله جون عاشقانه مراقبم بودقلب تا ساعت یازده شب که دوباره سروکله بابایی پیدا شد با بستنی اومد ،دلم به حالش میسوخت خیلی ناراحت بود میخواس کنارم باشه نگران بود همون جا پرستار اومد تو سرم امپول بزنه که دید انژوکتم خرابه گفت باید در بیاریم دوباره بزنیم بابایی که دلش طاقت نداشت و رفت بیرون بازم عذاب ،انژوکت جدید وصل شد و من از بابایی خواهش کردم بره خونه استراحت تا فردا ،شب خوبی نبود نمی تونستم بخوابم خاله مهساجونم تا صبح بیدار بود صبح اومدن خون گرفتن و دکترم ساعت یک ظهر اومد واسه ویزیت ولی جواب رو که دید گفت بازم پتاسیم پایینه و نمیشه مرخص شی ناراحت،خدای من دلم میخواست بمیرم دکتر دستور داد دوباره ازمایش بگیرن و رفت منم شروع کردم گریه کردنگریه دیگه نمیخواستم بیمارستان باشم  خاله مهسا مهربون هم رفت دنبال دکتر و گفت اگه میشه مرخصش کنین داره گریه میکنه ،قرار شد جواب ازمایش بیاد بعد خلاصه من گریه میکردم و بابایی دلداری میداد که غصه نخور ،تو همین شرایط یهو خاله مهسا بدو بدو اومد تو اتاق و خوشحال جیغ زد مرررررخصییییی وای بهترین خبر بود خوشحال شدمنیشخند و کلی انرژی گرفتم زود حاضر شدم که بریم خونه مامان زری ،الهی قربووون تو وروجک بشم تمام مدتی که داشتم برات مینوشتم تو لگد می زدی میدونم یاداوری اون روزا خیلی بده خیلیگریه

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آیدا در من می باشد